داستان مردی که متحول شد
فصل یک : در خواست
روزی مردی برای رسیدن به روشن بینی به خانقاهی رفت. به نشانی ادای احترام جلوی عابد پیر زانو زد و گفت : من علاقمند شدم که خویشتن خویش را بشناسم میخواهم به صلح درون برسم ، لطفا دانشش را به من بیاموزید.
عابد پیر لبخندی به او زد و گفت: مرد بیچاره! تو ظرف 10 روز آینده خواهی مرد اکنون دیگه خیلی دیر است .
مرد از شنیدن این خبر تکان سختی خورد. منظور شما این است که من حقیقتا 10 روز دیگه خواهم مرد؟
بله، من پیش بینی میکنم که مرگ به سراغ تو میآید و آن خیلی بتو نزدیک است.
حال من چه کنم؟ آیا چیزی هست بتوانید به من بیاموزید؟
عابد پیر گفت به این آسانی نیست. بسیاری، سالها تمرین میکنند ولی به روشن بینی نمی رسند.لیکن مرد پافشاری میکرد، بنابراین عابد بلاخره گفت:بسیار خوب استثنائاً امکان دارد من اشتباه کرده باشم. به منزلت برگرد و اگر بر حسب اتفاق بیش از 10 روز زنده ماندی نزد من برگرد. آنوقت به تو آموزش خواهم داد.
زانو زد و گفت :
می خواهم خویشتن
خود را بشناسم
فصل دوم : شکست
مرد با دلی پر درد به خانه برگشت، چندی از دوستانش نزد او رفتند و وقتی او را در این حال دیدند از او پرسیدند: چرا اینقدر غمگینی؟
او ماجرا را برای آنان بازگو کرد و گفت که تنها 10 روز دیگر از عمرش باقی است . او برای دوستانش تعریف کرد: گناهان بسیاری مرتکب شده ام و نمی دانم چگونه آنها را جبران کنم.
اولین گذشت :
در همان لحظه، حسابدار مرد نزد او آمد و گفت: آقا ما باید از آن مردی که مدتهاست طلب خود را به ما پرداخت نکرده شکایت کنیم.
ولی مرد پاسخ داد فراموشش کن. من به او پول قرض دادم چرا که بیش از حد دارا هستم اگر بیش از احتیاجات خود پول نداشتم، به او قرض نمی دادم. حال که او توانایی پرداخت طلب خود را ندارد فایده اینکه من او را به زندان بیاندازم چیست؟ اگر پرداخت که هیچ، در غیر این صورت به او بگو که من از طلب خود گذشتم. حسابدار خیلی تعجب کرد ، چرا که روز قبل مرد به او دستور داده بود که به همه طلب ها رسیدگی کند و همه را به اضافه بهره حاصله از بدهکاران درخواست نماید.
فصل سوم : رهایی از نفرت ، شروع عشق
سپس مرد سراغ برادری که 10 سال از او بی خبر بود را گرفت و از او خواست که نزد وی بیاید و با هم دیدار کنند. برادر خیلی غافلگیر شده بود چرا که مرد یکبار به او گفته بود که برای همیشه او را یک دشمن مرده به حساب میآورد. بدین ترتیب برادر با تردید بسیار دعوت وی را پذیرفت و گفت فردای آن روز به دیدارش خواهد رفت.
روز بعد، مردی که بنا بود بمیرد، کنار پنجره منتظر آمدن برادرش نشسته بود و به محض اینکه او را دید به سمتش دوید و او را در آغوش کشید و گفت: برادر من، خواخش میکنم مرا ببخش من تمام این سال ها به خاطر یک سوء تفاهم از تو دوری کردم. اکنون بیا کینه های خود را به دور بریزیم و دگر بار، برادر و دوست هم شویم .
روز دیگر به حسابدار خود گفت تا به حساب هایش رسیدگی کند و دارایی اش را جویا شود که حقیقتاً رقم بالایی بود. بنابراین مبلغی را برای مخارج تحصیلات فرزندش کنار گذاشت و به حسابدار گفت: مابقی را صرف کمک به موسسات خیریه، افراد بیمار و نیازمندان نماید. همه از تحولات او شگفت زده شده بودند و او ناگهان تبدیل به مردی مهربان و بخشنده شده بود، با همه دوستی میکرد و دار و ندار خود را صرف امور خیریه مینمود. آنها نمی دانستند که بنا بود آن مرد طی چند روز آینده زندگی دنیوی خویش را ترک کند. بالاخره دو روز از عمر او باقی مانده بود. از آنجائیکه به خاطر اضطراب و نگرانی طی این چند روز نتوانسته بود لب به چیزی بزند به سختی ضعیف گشته بود و میبایست که در بستر میماند. او از دین و مذهب آگاهی نداشت ، به این منظور از دو فرد روحانی خواست تا نزد او آمده، برایش دعا کرده متون مذهبی بخوانند، نیت او این بود که قبل از مرگش تا آنجاییکه میتواند دعاهای خیر بشنود.
اکنون او آوازه همه شهر گشته بود و همه وی را تحسین میکردند. تا اینکه روز دهم فرا رسید دیگر کاری به کار من نداشته باشید من از اکنون در خلوت خود مینشینم. او شروع به خواندن دعا نمود و برای رسیدن اجل شروع به لحظه شماری کرد.
به ساعت خود نظری افکند نیمه شب روز دهم بود، خطایی در کار بود. عابد به او گفته بود تنها ده روز فرصت دارد. از خدمتکار خود خواست درهای خانه را بررسی کرده و باز بگذارد تا مرگ بتواند به راحتی به منزلش وارد شود.
روز یازدهم در حالیکه به شدت ضعیف گشته و غمزده و نگران بود که چرا مرگ به سراغش نرفته است با ناراحتی فراوان از اطرافیانش خواست او را نزد عابد ببرند.
در این هنگام صدها نفر آماده بودند تا تقاضای او را به انجام برسانند. پس همگی او را همراهی کردند و نزد عابد رفتند.
وقتی او و همراهان به خانقاه رسیدند به پای عابد افتاد و گفت: پس پیش بینی شما چه شد؟ من که هنوز زنده ام!
بله میبینم که تو هنوز زنده ای. در جایی از کار اشتباهی رخ داده است. به احتمال زیاد فرشته مرگ تاخیر داشته، بهتر است یک روز دیگر صبر کنی، هینجا منتظر بمان تا شاید او سر برسد و به این ترتیب روز یازدهم هم گذشت.
فصل آخر : حقیقت
او بیدار شد و به عابد گفت: من هنوز هم زنده ام و مرگ به سراغم نیامده، لااقل اکنون راه درست فرزانگی را به من بیاموز.
عابد لبخندی به او زد و گفت: ولی من این را به تو آخته ام و مرد گفت مگر میشود؟ من نمی فهمم تو که به من چیزی نیاموخته ای؟ خوب، تو طی این ده روز گذشته چه کرده ای؟ چند بار دروغ گفته ای؟ چه تعداد دشمن برای خود ساختی؟ چند بار در تجارت، کلاه برداری کردی؟
مرد با چهره نالان گفت: چطور میتوانستم این کارها را انجام دهم؟ من با تمام دشمنانم دوستی نموده ام، همه اموالم را به خیریه بخشیدم، تبدیل به مرد درستی شدم چون دیگر فرصتی برای هدر دادن وقتم نداشتم، من میدانستم که رو به مرگم و نمی خواستم با بدنامی دنیا را ترک کنم . بنابراین سعی کردم همه چیز را رو به راه کنم.
در گذشته دیگران راجع به تو چگونه فکر میکردند؟
هیچکس مرا دوست نداشت. آنها میگفتند من آدم بدرد نخور و بد صفتی هستم.
و امروز آنها چه میگویند؟
وقتی خانه ام را ترک میکردم همه مرا تحسین میکردند، صحبت های محبت آمیزی در مورد من به لب میآوردند. به نظر میرسید همگی از من خوششان میآید و آنها مرا مردی مقدس و قابل تحسین میخوانند.
آیا تو در این باره احساس خوش آیندی میکنی؟
اوه بله مسلماً! من خوشحالم وقتی میبینم همه مرا دوست دارند و من هم نسبت به همه احساس مهر میکنم.
خوب، پس به خانه برگرد. بدان که هر لحظه ممکن است زمان مرگ تو فرا رسد، با هیچ کس کینه ورزی و دشمنی نکن. آنها را همانگونه که طی این ده روز دوست میداشتی، دوست بدار. این ماهیت زندگی روحانی است و آنگاه تو همیشه در آرامش خواهی بود و این همان روشن بینی است.
آیا کسی از لحظه رسیدن مرگ خود آگاه است؟ خیر.
هر لحظه ممکن است مرگ به سراغت بیاید. پس چرا برای خود دشمن تراشی میکنی ؟ برای چه دروغ میگویی؟
با رعایت اصول اخلاقی به بهترین نوعی که میتوانی زندگی کن، بگذار تمامی زندگیت فدای انسانیت شود. این بالاترین فرزانگی است.
Submit your first comment